از سر کار که میام

دختر میاد جلوم و حرکت های عجیب غریب میکنه

اینقد بامزه که نگو

میاد بغلش میکنم

با هم میریم تو اتاق واسه تعویض لباس

بعد شروع میکنه مثلا حرف زدن. خیلی جدی . انگار واقعا حرف میزنه و من حرفاشو می فهمم. وسط حرفاش میگم خب عجب، دیگه بگو. اون هم باورش میشه که داره حرف میزنه


می تونستم در این مدت که اینجا مشغول بکارم فوق هم بگیرم تا دستم باز باشه برای انتخاب گزینه های بهتر

ولی ب قسمت نشد و حجم کاری اجازه نداد

توی این کاری ک هستم خیلی موفقم و واقعا به من ایمان داره مسئولم

اما خب

در مقایسه با معلمی هیچ شغلی حتی قابل مقایسه نیس

واسه همین میخوام شرکت کنم تو آزمون استخدامی

ایشالله باید تلاش کنم


امروز یکی از دوستام بعد از 10 سال زنگ زد. هم اتاقی بودیم و پسر ساده ی خوبی بود. اتاق ما چون پسرای آرومتر و هم دل تری بودیم سر به سرش نمیزاشتیم ولی خب مطئنا اگه اتاق دیگه ای می افتاد خیلی اذیت می شد. دوران خوبی بود. خاطراتش هعی یچیز جالب اینه که این پسر میومد علاقه مندی هاش به دخترای کلاسشونو می گفت. منم واسه اینکه یکم بخندیم شمارشو با فامیل خودش و اون سه تا دختری که در هر مقطع عاشقشون می شد می ذاشتم.
امشب تولد باجناق بود تازگی با خواهر خانومم عقد کردن. دو ماه میشه تقریبا خواهر خانومم گرچه بیست سالشه ولی خب بچه گونه فکر میکنه و خب شوهرشم همینطوره. برنامه ی این دختر خنگ هم این بود که ابتدا پدر و مادر برن خونه عمو که دیوار به دیوار خونشونه و توی مراسم نباشن. و بعد از مدتی برگردن و . ما هم البته خبر نداشتیم و وقتی رسیدیم فهمیدیم چه خبره. واقعا من توی سادگی و کارهای بی معنیه این دختر موندم. یکی از اتاقارو تزئین کرده بود خلاصه گلبرگ و بادکنک و .
خانوم گفت چرا این وام یک تومنی رو ثبت نام نمیکنی؟ گفتم من چرا ثبت نام کنم؟ گفت این وامش واسه همس، خیلی ها ثبت نام کردن. فلانی و فلانی و . منم گفتم این یک تومن رو اگه رایگان هم بدن من نمیگیرم. این مال مشاغلیه که ضرر دیده باشن در این اوضاع نه مال من ک حقوق بگیرم. تعجب نداره حتی بانک پیامک داده که وام هاتون رو درخواست بدین تا 3 ماه مهلت بدیم، هر چی فکر میکنم می بینم اونم حقم نیس.
امشب رفتم تلویزیون برادر خانومو درست کنم ینی چگونگی اتصال گوشی اندروید رو به تی وی آموزش بدم بعد یکم طول کشید و شام همونجا خوردم سوسیس، سیب زمینی و تخم مرغ سر سفره به برادر خانوم گفتم: خوب راحت شدی از شام های مامانتا. اونم یه خنده ی پیروزمندانه زد و ادامه داد خوردن شامشو ​​​​​​​ تازگی عروسی کردن و رفته خونه خودشون وقتی خونه باباش بود چون به شکمش اهمیت میداد معمولا غرغر میکرد که این چ غذاییه، چرا چرب نیس، چرا سنگین نیس و ازین طور چیزا

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خاطرات یک دانشجو پورتال جامع علمی و خبری فروشگاه تک لایت باکس ehsansaeedkhani 2525251 قفس فیلم روزانه نویسی های من فروش دوربین و تجهیزات